داستان پراگ

محله هایی در تهران هست که بخش بزرگی از ساکنانش ارامنه هستند؛ پیچیدن عطرکره و وانیل شیرینی توکوچه خیابون های این محله ها خیلی هم عجیب نیست. اما تویکی از کوچه ها خونه ای بود که همه بهش میگفتند خونه شیرینی. اینقدر دور و بر اون خونه و درختای جلوش رد بوی شیرینی بود، که انگاری این خونه از شیرینی و بیسکویت، و میوه درختا از شکلات درست شده. اینجا همون جاییه که قصه ما شروع شد.


عشق به روزهای شیرین، نه شیرینی

دختری که خانوادهاش رو هم درگیر چیزی کرده بود که دوست داشت؛ شیرین کردن روزها. از پس دوران تلخی که پشت سرگذاشته بود، حالا فقط به شیرین کردن روزهای خودش و بقیه فکر میکرد. نه فقط به شیرینی های معمول که با شیرینی هایی که الان دیگه برای همه عادی شدند. مثل چیزکیک، که اولش کمترکسی باهاش رابطه خوبی داشت ولی بعدا محبوبترین چیزکیک کافه های شهر چیزکیک مارس دستپخت خودش بود.


کافه پراگ؛ خونه همه ما

برادر خانواده اصرار کرد که یه کافه بزنند و کافه در مهر ۸۸ افتتاح شد؛ تو بلوار کشاورز. اون کافه روزی که بنا به دلیلی بسته شد یکی از معروفترین کافه های شهر بود. کافه ای که تبدیل به یک پدیده فرهنگی تو اون سال ها شده بود؛ کافه پراگ. پاتوق بیشترکسایی که حالا دیگه خیلی خوب می شناسیمشون؛ نویسنده ها و روزنامه نگارا،موزیسینا و هنرمندان و از همه مهمتر دانشجویانی که براشون اسم پراگ معناهای دیگه ای هم داشت.


بالاخره شیرینی فروشی

هر چند کافه با یه دنیا خاطره تعطیل شد، اما با شیرینی پراگ پخش شد توکافه های شهر. شیرینی ای که معروف بود؛ »نه به اون خوشگلی تو عکسا ولی خوشمزه تر«. بعد از چند سال بالاخره پراگ فروشگاه شیرینی خودش رو راه انداخت. همونجایی که شیرینی ها در حضور مشتری پخته شدند و بعد دونه دونه به فروشگاه های پراگ اضافه شد؛ حالا انگار همون خونه اون محله قدیمی تو جاهای مختلف شهر تکثیر شده بود.


هر روز، روز شیرینی شد

سال ها و روزهاگذشتند؛ تلخ و شیرین. تو این سال ها شیرینی های پراگ با مشتریای مختلفی حرف زدند. پراگ شد جایی که وقتی واردش میشی می بینی شیرینی ها باهات حرف میزنند. هرکی به یه زبون ولی همه همزبون پراگ و مشتریاش. ما هنوز یه خانوادهایم؛ خانوادهای که بزرگ و بزرگتر شده ولی از صمیمیت، عشق و شیرینیش کم نشده.